.:: نهج البلاغه ::.

نهج البلاغه ،گوهر بی نظیر دریای معنویت است که تحصیل و بره مندی از این گوهر موجب سعادت دنیا و آخرت می شود. ( به پایگاه تخصصی نهج البلاغه .......)
.:: نهج البلاغه ::.

جاذبه و بلنداى کلام امام على علیه‏السلام چون قرآن، دل آدمى را روشنى بخشیده و اندیشه را جهت داده و روح را فرح مى‏ نماید .( به عقیده حاج میرزا على آقا شیرازى) نهج‏ البلاغه پرتوى پرفروغ از قرآن و ترجمان آن است و تراوش روحى ملکوتى است که به حق عبدالله بود و اثرى است مفید و سازنده براى بیدار نمودن خفتگان در بستر غفلت دارویى است‏براى شفاى آنان که به بیماریهاى دل وامراض روان مبتلایند و مرهمى است‏براى افرادى که از دردهاى فردى و اجتماعى در تب و تاب هستند و... .


به این سایت رأی بدهید

۶۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

عاشق علی (ع) و دشمن کینه توز آن حضرت

«اَفلَح» از یاران مخلص امام علی ـ علیه السلام ـ بود او دارای پوستی سیاه بود. او با این که مسلمان خوبی بود اما لحظه ای از زندگی خود گرفتار عمل دزدی و سرقت گردید. و پس از انجام آن عمل فشار وجدان و ترس از خدا، او را سخت ناراحت نمود. بنابراین توبه کرد و با خود گفت به حضور علی ـ علیه السلام ـ می رود تا با جاری نمودن حدّ دزدی، مرا پاک سازد به محضر علی ـ علیه السلام ـ آمد و سه بار اقرار به دزدی کرد، امام ـ علیه السلام ـ چهار انگشت دست راست او را قطع نمود.
او با این که ضربه سختی خورده بود، با قلبی لبریز از ایمان از محضر علی ـ علیه السلام ـ مرخص شد و به سوی خانه خود رهسپار گردید.
در این میان یکی از فرصت طلبان و دشمنان پر کینه علی ـ علیه السلام ـ به نام «ابن کَوّا» که از خوارج نهروان بود[1] با خود گفت اکنون می روم و این شخص را بر ضدّ علی ـ علیه السلام ـ می شورانم. با نیرنگ خاصی نزد او آمد گفت: «آه، آخ، آقا جان! چه کسی دست نازنین تو را قطع کرد؟ به راستی چقدر بی رحمی؟ چقدر قساوت؟!...».
«افلح» که دلی نورانی و ایمانی استوار داشت، بر خلاف فکر خام «ابن کوّا» آن چنان شور و نشاط نسبت به علی ـ علیه السلام ـ پیدا کرد، که در بازار و محل رفت و آمد مردم، با زبان فصیح به مدح علی ـ علیه السلام ـ پرداخت و با سخنان موزون و پر معنی که از قلبی پاک و سرشار از محبت علی ـ علیه السلام ـ بر می خاست، فریاد می زد: «قطع یمینی امام حنفیّ، بدریّ، احدی، مکیّ، مدنیّ، ابطحیّ، هاشمیّ، قرشیّ. قطع یمینی امام التّقی، و ابن عمّ المصطفی، شقیق النّبیّ المجتبی لیث الثّری، غیت الوری، حتف العدی و مصباح الهدی...؛ دست راستم را قطع کرد آن پیشوای یکتا پرست. آن که یکّه سوار نبردگاه بدر و احد بود، آن که مکه و مدینه و سرزمین ابطح، او را به عظمت می شناسند.

عشق سرشار علی (ع) به شهادت

سال سوّم هجرت، کفّار از مکه به سوی مدینه حرکت کردند، به این امید که مسلمانان را از بین ببرند و حکومت اسلامی را بر اندازند.
مسلمانان در کنار کوه احد (حدود یکفرسخی مدینه) جلو آن ها را گرفتند، و جنگ سختی بین سپاه اسلام و لشکر کفر، در گرفت.
در این جنگ شخص پیامبر ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ و علی ـ علیه السلام ـ جزء رزمندگان بودند، مجاهدات علی ـ علیه السلام ـ در این جنگ در آخرین درجه ایثار و فداکاری قرار داشت. دشمن در اواخر جنگ، تمام نیروی خود را برای کشتن شخص پیامبر ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ آماده کرده بود، و علی ـ علیه السلام ـ چون صخره ای استوار و خلل ناپذیر در برابر دشمن قرار داشت، و سپری به بلندای کوه های آسمان خراش، برای پیامبر ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ بود.
در این جنگ، افراد برجسته ای از یاران پیامبر ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ شهد شهادت نوشیدند، علی ـ علیه السلام ـ با این که سراپا فداکاری بود، و بدنش در این جنگ، شصت زخم برداشته بود، ولی با دیدن پیکرهای پاک شهیدانی هم چون حمزه، مصعب، عبد الله بن جحش، حنظله و ... عشق و شور سرشاری، وجودش را فرا گرفته بود. عشق به شهادت و عشق پیوستن به یاران، و لقای دوست.

فاصله بین حق و باطل


امیر مؤمنان علی ـ علیه السلام ـ روزی با مردم سخن می گفت، و در باره رشد اخلاقی آنان صحبت می کرد، تا اینکه فرمود: مراقب باشید آنچه را مردم پشت سر افراد می گویند، نپذیرید ( از شنیدن غیبت، برحذر باشید) سخنان باطل فراوان است، ولی سخنان باطل از بین رفتنی است، و آنچه می ماند کردار انسان است. چرا که خدا شنوا و شاهد است، بدانید که بین حق و باطل، بیش از چهار انگشت، فاصله نیست.
یکی از حاضران پرسید: چگونه بین حق و باطل، بیش از چهار انگشت فاصله نیست؟
امام ـ علیه السلام ـ انگشتان را کنار هم گذارد و بین گوش و چشم خود قرار داد، سپس فرمود:
«الباطل ان تقول سمعت، والحق ان تقول رایت؛ ؛باطل آن است که بگوئی شنیدم، و حق آنست که بگوئی دیدم»[1]
یعنی شنیدنیها را مثل دیدنیها که با چشم دیده ای، باور مکن و تا یقین نکردی، سخن این و آن را، درباره افراد نپذیر.


[1] . نگاه کنید به خطبه 141 نهج البلاغه.
                                                                                                              محمد محمدی اشتهاردی - داستان های نهج البلاغه

علی (ع) کنار جنازه طلحه

علی (ع) کنار جنازه طلحه
طلحه پسر عبیدالله از اهالی مکه، از دودمان قریش بود او مردی شجاع و سخاوتمند بود که نامش را «طلحه الجود» می خواندند، او از پیشقدمان به اسلام است و در جنگ احد و خندق و سایر جنگ های زمان پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ شرکت داشت.
در زمان خلافت عثمان، طلحه، شدیداً با عثمان مخالف بود، و جزء قاتلین اصلی عثمان بود، علی ـ علیه السلام ـ وقتی به طلحه فرمود و اصرار کرد که «عثمان را آزاد کنید» در پاسخ گفت: «تا وقتی که بنی امیه را مجازات نکند، آزادی عثمان ممکن نیست».
عجیب این که همین طلحه پرچمدار سیاه جمل بر ضد سپاه علی ـ علیه السلام ـ در بصره بود و شخصی به نام مروان که تحت پرچم او به سر می برد، او را هدف تیر قرار داد و کشت و گفت: انتقام خون عثمان را از طلحه گرفتم.[1]
طلحه که بزرگ ترین آتش افروز جنگ جمل بود سرانجام به هلاکت رسید.
پس از جنگ جمل، امام علی ـ علیه السلام ـ بین کشته ها می گشت، وقتی چشمش به جسدهای ناپاک افرادی مثل کعب بن سور، عبدالله ربیعه، مسلم بن قرضه، معید بن مقداد و... می افتاد، سخنان کوتاهی می فرمود، تا این که چشمش به جسد ناپاک طلحه افتاد، فرمود: «این شخص، شکننده بیعت من و آغازگر فتنه و آشوب امت بود، و مردم را به کشتن من و خانواده من، دعوت می کرد. سپس امام فرمود: او را بنشانید. یاران او را نشاندند، آن گاه امام رو به او کرد و فرمود: «ای طلحه! آن چه را که پروردگارم به من وعده داده بود به حق به آن رسیدم، و تو نیز به وعده الهی (در مورد مجازات مجرمین) رسیدی سپس فرمود بدنش را رها کنید».[2]

علی (ع) کنار قبر زهرا (س)

امام علی ـ علیه السلام ـ نماز ظهر را در مسجد خواند، و پس از نماز برخاست که به سوی خانه بیاید، ناگهان با بانوانی (مثل فضّه و اسماء و بنت عمیس) ربرو شد که بسیار اندوهگین بودند و گریه می کردند، فرمود: «چه خبر است؟ چرا شما را گریان می بینم؟!»
عرض کردند: «ای امیر مؤمنان! دختر عمویت حضرت زهرا ـ سلام الله علیها ـ را دریاب، گمان نداریم که او را در حال زنده بودن دریابی؟».
امیرمؤمنان با شتاب به خانه آمد. وقتی وارد اطاق شد، ناگهان دید که حضرت زهرا ـ سلام الله علیها ـ روی بستر افتاده و به طرف راست و چپ می پیچد ... امام، سر حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ را به دامن گرفت و صدا زد: «ای زهراء!»، پاسخی از او نشنید، صدا زد ای دختر رسول خدا ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ! پاسخی از او نشنید. صدا زد ای دختر کسی که به گوشه های عبایش، زکات را به تهیدستان می رساند، صائی از او نشنید، صدایی زد: ای دختر کسی که فرشتگان گروه گروه در آسمان با او نماز خواندند، پاسخی از او نشنید، صدا زد: ای فاطمه! با من سخن بگو، من پسر عموی تو علی بن ابیطالب هستم.
در این هنگام حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ چشم هایش را گشود، همین که به چهره علی ـ علیه السلام ـ نگاه کرد گریه او را گرفت، علی ـ علیه السلام ـ نیز گریه کرد.
امام علی ـ علیه السلام ـ فرمود: چرا تو را این چنین می نگرم، چه حادثه ای رخ داده است؟! من پسر عموی تو علی هستم.

قاطعیت، برای اجرای عدالت

پس از عثمان، مردم مسلمان اجتماع کردند و با علی ـ علیه السلام ـ به عنوان خلیفه و رهبر مسلمین، بیعت نمودند، و آن حضرت به خاطر برپائی حق و عدل و نابودی باطل و ظلم، زمام امور رهبری را بدست گرفت.
چندان نگذشته بود که گروهی دنیاپرست که رد بیعت خود با علی ـ علیه السلام ـ نیز هدفشان دنیا و امور مادی بود، وقتی دیدند، با برپائی حکومت علی ـ علیه السلام ـ به هدف نامشروع خود نمی رسند، بیعت خود را شکستند، و در هر فرصتی نغمه مخالفت با علی ـ علیه السلام ـ سر دادند، مانند: طلحه، زبیر، عبدالله بن عمر، سعد بن ابی وقاص، محمد بن مسلمه و... .
پر واضح است که علی ـ علیه السلام ـ بیعت آنها را بر این اساس که حامی دین و عدالت باشند پذیرفته بود، ولی آنها هدف مادی داشتند، و هدفشان با هدف علی ـ علیه السلام ـ متفاوت بود، بنابر این پیوند آنها با علی ـ علیه السلام ـ در کانال دیگری بود، و طبیعی است که چنین پیوندی، ناپایدار است، از این رو خواه ناخواه بزودی آنها از علی ـ علیه السلام ـ جدا می شدند و با مرام او مخالفت می کردند.
امام علی ـ علیه السلام ـ آنها را مورد سرزنش و خطاب قرار داد و فرمود: «لم تکن بیعتکم ایای فلته، ولیس امری و امرکم واحدا انی اریدکم لله و انتم تریدوننی لانفسکم» «بیعت شما با من، بدون مطالعه و ناگهانی نبود، و اکنون هدف من و شما یکسان نیست، من شما را برای خدا و در خط خدا، می خواهم، ولی شما مرا برای اهداف(شوم) خود می خواهید».

فرمان خنثی سازی نقشه دشمن

قثم بن عباس، پسر عموی امیر مؤمنان علی ـ علیه السلام ـ بود و از اصحاب نزدیک رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ به شمار می آمد و شبیه آن حضرت بود، وقتی علی ـ علیه السلام ـ زمام امور را به دست گرفت، او را فرماندار مکّه نمود. او تا هنگام شهادت علی ـ علیه السلام ـ فرماندار مکه بود.[1]
معاویه دشمن شماره یک علی ـ علیه السلام ـ توطئه مخفیانه ای را طرح کرد و آن این بود که در موسم حج، گروهی از شام به مکه بروند و در مکه با شایعه پراکنی و دروغسازی، مردم را بر ضد علی ـ علیه السلام ـ بشورانند و بین مردم رواج دهند که علی ـ علیه السلام ـ یا قاتل عثمان است و یا از او حمایت نکرده است و هر کدام از این دو باشد، شایستگی برای خلافت ندارد، و از سوی دیگر نیکی های مصنوعی معاویه را شایع کنند.[2]
مأمورین مخفی اطلاعاتی علی ـ علیه السلام ـ که در شام بودند، جریان را به علی ـ علیه السلام ـ گزارش دادند، امام علی ـ علیه السلام ـ بی درنگ نامه ای برای «قثم» نوشت و جریان را به او گزارش داد. در آن نامه آمده:
«اما بعد: مأمور اطلاعاتی من، از شام گزارش داده که گروهی از مردم شام به سوی مکه فرستاده شده اند، گروهی کوردل و گنگ و ناشنوا، تا در موسم حج، ذهن مردم را تیره کنند و باطل را با حق مشوب نمایند. آنها دین به دنیا فروشانی هستند که اطاعت مخلوق را در برابر فرمان خدا، برگزیده اند و از پستان دنیا شیر می دوشند و از مجازات آخرت غافلند... .

گوشه ای از زهد پیامبر اسلام (ص)

پیامبر اسلام ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ بیش از حد نیاز، از دنیا بهره نگرفت، پهلویش از همه لاغرتر، و شکمش از همه گرسنه تر بود ... روی زمین (بدون فرش) می نشست و غذا می خورد، و متواضعانه هم چون بردگان می نشست، و با دست خود، کفش و لباسش را وصله می کرد، و بر مرکب برهنه سوار می شد، حتی کسی را پشت سر خود، سوار می کرد. روزی پرده ای را در خانه (حجره یکی از همسرانش) آویخته دید، که تصویرهائی در آن پرده بود به او فرمود:
«غیبیه عنّی، فانّی اذا نظرت الیه ذکرت الدّنیا و زخارفها؛ آن را از من دور ساز، که هرگاه چشمم به آن می افتد، به یاد دنیا و زرق و برقش می افتم».
آری او با تمام قلب خویش از زرق و برق دنیا، چشم پوشید، و یاد دنیا را در وجود خود میراند، او علاقه بسیار داشت که زیورهای دنیا در برابر دیدگانش قرار نگیرند. دنیا را کاروان سرا قرار داده بود. از این رو دلبستگی به آن را از قلبش دور ساخت... .
از شما می پرسم: آیا خداوند، محمد ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ که چنین روشی برای خود انتخاب کرده بود، را گرامی داشت، یا به او اهانت نمود، اگر کسی بگوید: خدا او را تحقیر کرده که به خدا سوگند، دروغ بزرگی به خدا نسبت داده است، و اگر بگوید: او را گرامی داشته، پس باید بداند که خداوند غیر او را (که روش او را انتخاب نکرده و دلبستگی به زرق و برق دنیا پیدا کرده)، تحقیر کرده است.
بنابر این، پیامبر ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ را الگو قرار دهید و در خط او حرکت کنید و گرنه راه شما، راه هلاکت و سقوط خواهد بود.[1]


[1] . نگاه کنید به قسمت آخر خطبه 160 نهج البلاغه.
                                                                                                                         محمد محمدی اشتهاردی - داستان های نهج البلاغه

ماجرای حَکَمَین

یکی از حوادث مهم زمان خلافت امیرمؤمنان علی ـ علیه السلام ـ ماجرای «حَکَمَین» است که ناگزیریم آن را در اینجا به طور خلاصه بیان کنیم:
امیرمؤمنان علی ـ علیه السلام ـ در روز پنجم شوال سال 36 هجری که هنوز در سال اول حکومت خود بود، برای سرکوبی لشکر متجاوز معاویه، همراه سپاه خود، عازم سرزمین «صفین» (بین شام و عراق) گردید، و در آن سرزمین بین سپاه علی ـ علیه السلام ـ و سپاه معاویه جنگ درگرفت و این جنگ هجده ماه طول کشید.
در اواخر جنگ، زمینه های پیروزی علی ـ علیه السلام ـ استوار شده بود، و نشانه های شکست سپاه معاویه، دیده می شد.
در این بحران سرنوشت ساز، از طرف عمروعاص (مشاور مخصوص معاویه) نیرنگی به کار برده شد. خلاصه جریان این بود که قرار شد سپاه معاویه، قرآن ها را سر نیزه کنند و فریاد بزنند «ای سپاه علی ـ علیه السلام ـ بیائید بین ما و شما، قرآن حاکم باشد. هر چه قرآن حکم کرد، آن را پیروی کنیم و جنگ و خونریزی را ترک نمائیم».
این دسیسه فریبنده و خوش نما، بسیاری از ساده لوحان سپاه علی ـ علیه السلام ـ را فریب داد، و هر چه آن حضرت فرمود که به جنگ ادامه بدهید چون این نیرنگ و فریب معاویه و عمروعاص می باشد، ولی عده بسیاری از سپاه علی ـ علیه السلام ـ به سخن او اعتنا نکردند، و اختلاف شدیدی در میان سپاه علی ـ علیه السلام ـ به وجود آمد.

گناه آدم و توبه او[1]

خداوند پس از آن که زمین را آفرید و آن را آماده سکونت انسان ساخت، در میان مخلوقات خود، آدم (اوّلین انسان نسل موجود) را برگزید، و او را در بهشت (یعنی باغی از باغ های خرّم و خوش آب و هوای زمین) جای داد، آشامیدنی های گوارا و خوراک های لذّت بخش را در اختیار آدم گذاشت.[2]
و آدم را از حیله های ابلیس، و دشمنی او، بر حذر داشت، و به او تکلیف کرد که فریب شیطان را نخورد (او را در آن بهشت آزمایش کرد، و فرمود که او و همسرش، نزدیک درختی نروند و از آن چیزی نخورند).
ولی سرانجام ابلیس (پدر شیطان ها) او را فریب داد، و بر او حسادت ورزید، چرا که ابلیس از این که حضرت آدم در بهشت، در جایگاه همیشگی و همنشین نیکان است، ناراحت بود، وسوسه های او باعث شد که آدم ـ علیه السلام ـ یقین خود را به شک و وسوسه او از دست داد، و تصمیم محکم خویش با سخنان بی اساس او مبادله کرد[3] شادی و خوشبختی زندگی در بهشت که برای آدم ـ علیه السلام ـ فراهم شده بود، به ترس و وحشت، مبدّل گردید.
اما خداوند مهربان ابتداء زمینه توبه و پشیمانی از گناه را در آدم بوجود آورد و پس از آن آدم از این موهبت الهی استفاده نمود، و از گناهی که مرتکب شده بود، توبه کرد.[4]

مالک اشتر، فرمانده فرماندهان!

امام امیر المؤمنین علی ـ علیه السلام ـ لشکری را به فرماندهی دو نفر به نام های «زیاد بن نضر، و شریح بن هانی» به جبهه (سپاه معاویه) فرستاد، و دستور العمل های جالبی برای حفاظت لشکر اسلام، و غافلگیری دشمن به آنها آموخت. (چنان که در نامه 11 نهج البلاغه آمده است).
سپس مالک اشتر را به سوی آنها فرستاد، و برای آن دو فرمانده چنین پیام داد: «مالک بن حارث اشتر را امیر شما و آنان که تحت امر شما هستند نمودم. گوش به فرمانش دهید و از اوامر و دستورات او پیروی کنید، و اجعلا و درعاً و مجناً...: او را زره و سپر خود قرار دهید، زیرا او از کسانی است که گمان نمی برم، سستی نماید، و لغزش پیدا کند و او از کسانی نیست که در مورد سرعت، کندی کند و یا در مورد کندی شتابزدگی نماید».[1]
امام علی ـ علیه السلام ـ در مورد دیگر در پیام خود به مردم مصر، در شأن مالک اشتر چنین می گوید: «بنده ای از بندگان خداوند (مالک اشتر) را به سوی شما فرستادم که به هنگام وحشت جنگ، خواب او را فرا نمی گیرد و از دشمن نمی هراسد و نسبت به مجرمین و جنایتکاران، از شعله آتش سوزنده تر است، او مالک بن حارث از قبیله «مَذحِج» است، سخنش را بشنوید و فرمانش را آنجا که حق است، اطاعت کنید.

مرد عمل باشید نه حرف!

ضحّاک بن قیس از یاران نزدیک معاویه، و از شکمخوارگان خون آشام درباری بود، پس از ماجرای حَکَمَین و نابودی خوارج، معاویه اطلاع یافت که امیرمؤمنان علی ـ علیه السلام ـ سپاه خود را برای جنگ با او آماده می سازد، به وحشت افتاد و مردم دمشق و اطراف را دعوت کرد که همه در بیرون از شهر دمشق، اجتماع کنند و برای جنگ با سپاه علی حرکت نمایند.
یک سپاه صد و چهار هزار نفری تشکیل شد، معاویه «ضحاک بن قیس» را فرمانده لشکر کرد و همه گونه اختیارات را به او سپرد، و او را به حمله و قتل و غارت دستور داد.
ضحّاک با سپاه خود به سوی کوفه روانه شد، در مسیر راه به قتل و غارت پرداخت، تا وقتی که به «ثعلبیّه» رسید، به کاروانی که به سوی مکه برای انجام مراسم حج می رفتند حمله کرد، و وسائل و زاد و توشه آنها را گرفت و «عمرو بن عمیس» برادرزاده عبدالله بن مسعود صحابی پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ را با جمعی از همسفرانش کشت.
این خبر به علی ـ علیه السلام ـ رسید، آن حضرت مردم عراق را اکیداً دعوت کرد که حرکت کنند و از هجوم و غارت ضحّاک جلوگیری نمایند.
حضرت علی ـ علیه السلام ـ دید، مردم سستی می کنند، شخصاً از کوفه خارج شد و خود را به سرزمین «غرَبَّین» رساند و حجر بن عدی (یار مخلص و دلاورش) را طلبید و او را همراه چهار هزار نفر به سوی جبهه فرستاد.
حجر بن عدی همراه سپاه حرکت کردند و در سرزمین «تدمّر» با لشکر ضحّاک برخورد نمودند، و جنگ درگرفت، و نوزده نفر از سپاه ضحّاک به هلاکت رسیدند و دو نفر از سپاه حجر به شهادت نائل شدند، شب فرا رسید، و ضحّاک از تاریکی شب استفاده کرده و از منطقه گریخت، وقتی صبح شد، حجر بن عدی اثری از او ندید.[1]

مساوات در تقسیم بیت المال

عبدالله بن زمعه بن اسود، از شیعیان و یاران حضرت علی ـ علیه السلام ـ بود، گرچه پدر و عمویش در جنگ بدر جزء سپاه شرک بودند و کشته شدند و جدش «اسود» از کسانی بود که پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ را استهزاء می کرد، ولی خودش در خط علی ـ علیه السلام ـ حرکت می کرد، و از پیروان آن حضرت بود.[1]
او، در موردی بیشتر از حق خود از بیت المال درخواست کرده و خیال می کرد به خاطر نزدیک بودنش به علی ـ علیه السلام ـ آن حضرت او را بر دیگران مقدم می دارد، ولی امام در پاسخ درخواست او فرمود:
«انّ هذا المال لیس لی ولا لک، و انّما هی فیئّ للمسلمین، و جلب اسیافهم فان شرکتهم فی حربهم، کان لک مثل حظّهم و الاّ فجناه ایدیهم لا تکون لغیر افواههم؛ این ثروت، نه از آن من است و نه از آن تو، بلکه از غنائم جنگی است که مسلمانان با شمشیرهایشان آن را به دست آورده اند. اگر تو همراه آنها بوده ای، همانند آنها سهم داری، و گرنه دستچین آنها برای غیر دهان آنها نخواهد بود».[2]
در اینجا به تناسب موضوع فوق به داستان ذیل توجه کنید:

معنی ایمان

مردی به محضر علی ـ علیه السلام ـ آمد و درخواست کرد تا «ایمان» را برایش تشریح و بیان کند.
امام فرمود: «فردا نزد من بیا تا در حضور جمعیت، تو را به آن آگاه کنم که اگر تو گفتارم را فراموش کردی، دیگری برای تو حفظ و نگهداری کند.
فانَّ الکلامَ کالشّاردَه ینفقُها هذا و یخطئُها هذا:
«زیرا سخن، همچون شتر فراری است که بعضی آن را پیدا می کنند و بعضی آن را نمی یابند».[1]
فردای آن روز شد. امام در میان جمعیت آمد و در باره ایمان چنین فرمود:
ایمان بر چهار پایه قرار دارد: 1. صبر 2. یقین 3. عدالت 4. جهاد
صبر، چهار شعبه دارد: 1. اشتیاق 2. ترس 3. زهد 4. انتظار
یقین نیز دارای چهار شعبه است: 1. بینش درهوشیاری 2. رسیدن به دقائق حکمت 3. پند گرفتن از حکمتها 4. توجّه به روش پیشینیان.
عدالت، نیز چهار شعبه دارد: 1. دقت در فهم 2. غور در علم و دانش 3. قضاوت صحیح 4. حلم استوار و ثابت.
جهاد، نیز چهار شعبه دارد: 1. امر به معروف 2. نهی ازمنکر 3. صدق و راستی در جبهه جنگ 4. کینه و دشمنی با فاسقان...[2]
به این ترتیب، امام با کمال عنایت و توجه به سؤال افراد، و روشن گری و آگاهی بخشی، همت می کرد، و بطور جدی، به مسائل جامعه، و رشد و ترقی اخلاقی و عقیدتی انسانها، اهمیت می داد.


[1] . نهج البلاغه، حکمت 266.
[2] . نهج البلاغه، حکمت 31 ـ امام هر یک از شعبه ها را توضیح داد و سپس فرمود: کفر نیز بر چهار پایه قرار دارد و هر پایه آن دارای چهار شعبه است، همه شعبه ها را توضیح داد که در نهج البلاغه حکمت 31 آمده است.
                                                                                                                  محمد محمد اشتهاردی - داستان های نهج البلاغه

مناظره با خوارج

قبلاً ماجرای خوارج را به طور خلاصه، خاطر نشان ساختیم. خوارج همان یاران دیروز علی ـ علیه السلام ـ بودند که بر اثر کوردلی و لجاجت و نادانی، در مساله «حکمیت» موضع گرفتند و سرانجام همه آنها ـ جز اندکی ـ در یک جنگ شدید (جنگ نهروان) به دست سپاه علی ـ علیه السلام ـ کشته شدند.
قبل از جنگ، امام از راه های گوناگون با آنها تماس گرفت تا اختلاف با مذاکره و مناظره حلّ گردد و کار به جنگ نکشد، ولی آنها گوش به نصایح علی ـ علیه السلام ـ ندادند و آتش جنگ را شعله ور ساختند.
یکی از راهها این بود که امام، پسر عمویش ابن عباس را، که به خوبی آنها را می شناخت، چندین بار بین خود و آنها واسطه قرار داد، ولی از آنجا که آنها در حصار باورهای کج و دروغین خود محبوس بودند، گاهی قبل از آن که با ابن عباس سخن بگویند، به ذکر مسائل جزئی می پرداختند مثلاً در حالی که ریختن خون بهترین بندگان خدا مانند «عبدالله بن خَبّاب» و همسر باردار او را جایز می دانستند[1] به ابن عباس که برای مناظره نزد آنها می آمد، می گفتند: «این لباس زیبا (به قول امروزی ها: طاغوتی) چیست که پوشیده ای؟!...».