.:: نهج البلاغه ::.

نهج البلاغه ،گوهر بی نظیر دریای معنویت است که تحصیل و بره مندی از این گوهر موجب سعادت دنیا و آخرت می شود. ( به پایگاه تخصصی نهج البلاغه .......)
.:: نهج البلاغه ::.

جاذبه و بلنداى کلام امام على علیه‏السلام چون قرآن، دل آدمى را روشنى بخشیده و اندیشه را جهت داده و روح را فرح مى‏ نماید .( به عقیده حاج میرزا على آقا شیرازى) نهج‏ البلاغه پرتوى پرفروغ از قرآن و ترجمان آن است و تراوش روحى ملکوتى است که به حق عبدالله بود و اثرى است مفید و سازنده براى بیدار نمودن خفتگان در بستر غفلت دارویى است‏براى شفاى آنان که به بیماریهاى دل وامراض روان مبتلایند و مرهمى است‏براى افرادى که از دردهاى فردى و اجتماعى در تب و تاب هستند و... .


به این سایت رأی بدهید

۳۴ مطلب با موضوع «داستان های نهج البلاغه» ثبت شده است

سرکشی ابلیس[1]

ابلیس (پدر شیطان ها) در صف عرشیان بود، او شش هزار سال در پیشگاه خدا، عبادت نمود.
خداوند بزرگ هنگامی که حضرت آدم (پدر انسان ها) را آفرید، و روح انسان را در او دمید، برای بزرگداشت خلقت آدم، به همه فرشتگان و به ابلیس فرمان داد که آدم را سجده کنید.[2] همه او را سجده کردند، ولی ابلیس تکبّر نمود و با یاد آوری اصل خلقت خود و خلقت آدم، خود را بزرگتر پنداشت، و به آدم گفت: «اَنَا نارِی وَ اَنتَ طینِی: «من از آتش آفریده شده ام و تو از گل و خاک» و همین فکر غرور آمیز، او را از انجام فرمان خدا باز داشت، و در نتیجه، اعمالش پوچ و بی محتوی گردید. و از درگاه خداوند، رانده و مطرود شد، که امیر مؤمنان علی ـ علیه السلام ـ می فرماید: از داستان ابلیس، پند و عبرت بگیرید، از این رو که عبادات طولانی و کوشش های فراوان او (بر اثر تکبّر) از بین رفت، او خداوند را شش هزار سال عبادت نمود که معلوم نیست از سال های دنیا است یا از سال های آخرت ولی با ساعتی تکبر و غرور، همه عبادات و کوشش هایش را محو و نابود کرد، گر چه ابلیس، آسمانی و عرشی بود، ولی فرمان خدا بین اهل آسمان و زمین یکی است، و همه بندگان در برابرش مساوی هستند ای بندگان خدا، از این دشمن خدا (یعنی ابلیس) بر حذر باشید.


[1] . اقتباس از نهج البلاغه، خطبه اول و 192.
[2] . فرمان سجده در قرآن در پنج مورد آمده است: بقره / 34، اعراف / 11، کهف / 50، طه / 116، اسراء / 61، این سجده، سجده پرستش نبود، زیرا سجده پرستش جز برای ذات پاک خدا جایز نیست، بلکه سجده شکر خدا به خاطر نعمت بزرگ خلقت آدم بود، و یا به معنی خضوع در برابر آدم که دارای آن همه امتیازات و منابع تکامل است، می باشد.
                                                                                                                      محمد محمد اشتهاردی - داستان های نهج البلاغه

ساده زیستی علی

زمان رهبری و خلافت امام علی ـ علیه السلام ـ بود و مسلمین بر اثر فتوحات، دارای امکانات خوبی بودند و غنائم بی شمار از هر سو به سمت کوفه سرازیر بود و طبعاً مردم، در وضع اقتصادی مطلوبی بودند، و فرماندهان و دیگران لباس نو و زیبا می پوشیدند.
ولی شخصی دید، امام علی ـ علیه السلام ـ لباس کهنه و وصله دار پوشیده است، از روی تعجب با امام ـ علیه السلام ـ در این مورد، گفتگو کرد.[1]
امام ـ علیه السلام ـ در پاسخ فرمود:
یخشعُ لهُ القلبُ، و تذلُّ بهِ النّفسُ و یقتدی بهِ المؤمنون؛ «پوشیدن این لباس کهنه، دل را خاشع و نفس امّاره را خوار می کند و مؤمنان از آن سرمشق می گیرند».[2]
در اینجا تناسب دارد به داستان ذیل توجه کنید:
در روایات آمده: علی ـ علیه السلام ـ شمشیرش را به بازار آورد و اعلام کرد که: «کیست این شمشیر را از من خریداری کند؟!»
شخصی به پیش آمد و با آن حضرت در مورد فروش شمشیر، صحبت کرد.
امام فرمود: «سوگند به خدا اگر به اندازه یک پیراهن پول می داشتم، شمشیرم را نمی فروختم!»
آن شخص گفت: «من حاضرم که پیراهنی نسیه به تو بفروشم و هنگامی که سهمیه حقوق تو رسید، پول پیراهن را به من بپرداز».

شجاعت پیامبر (ص) از نگاه علی (ع)

سال دوم هجرت بود جنگ بزرگ بدر، بین سپاه اسلام و سپاه شرک آغاز گردید. جنگی بسیار سخت و کوبنده! در این جنگ پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ فرمانده کلّ قوا بود. قهرمانان دشمن به میدان آمده بودند، تعداد لشکر کفّار از هزار نفر متجاوز بود، در حالی که نفرات لشکر اسلام از 313 نفر تجاوز نمی کرد:
در این جنگ نابرابر، آنچنان پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ در برابر دشمن جنگید و استقامت به خرج داد که امام علی ـ علیه السلام ـ با آن همه شجاعتی که داشت می فرماید:
کُنّا اذا احمرَّ الباسُ اتقینا برسول الله ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ فلم یکُن احدٌ منّا اقرب الی العدوّ منه
: «هر گاه آتش جنگ سخت شعله ور می شد و زبانه می کشید، ما به رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ پناه می بردیم و هیچیک از ما به دشمن، نزدیکتراز آن حضرت نبود».[1]
به راستی این چه شجاعتی است، که قهرمان قهرمانان علی ـ علیه السلام ـ در میدان نبرد به آن پناه می برد! به قول سعدی:
چه غم دیوار امت را که باشد چون تو پشتیبان چه باک از موج بحر، آن را که باشد نوح کشتیبان


[1] . نهج البلاغه، فصل غرائب شماره 9 (بین 261 و 262 کلمات قصار).
                                                                                                                      محمد محمد اشتهاردی - داستان های نهج البلاغه

شکیبائی و تحمل علی (ع)

بعد از جریان اسفبار «حکمین» که در زمان حکومت علی ـ علیه السلام ـ روی داد بخشی از یاران دیروز علی ـ علیه السلام ـ دشمنان کینه توز آن حضرت شده بودند و به عنوان «خوارج» به فتنه گری و آتش افروزی مشغول بودند.[1]
امام علی ـ علیه السلام ـ در کنار یاران و اصحاب نشسته بود، در این هنگام زن زیبائی از آنجا عبور کرد، چشم حاضران به آن زن افتاد و آنها همگی متوجه او شدند.
امام علی ـ علیه السلام ـ فرمود: چشمهای این مردم، سخت در طلب است (برای دیدن زن حریص می باشد) و این مایه تحریک شهوت و هیجان خواهد بود.
بنابراین متوجه باشید که: «هر گاه یکی از شما، نگاهش به زن زیبائی افتاد، که او را به شگفتی آورد با همسر خود آمیزش کند[2] چرا که همسرش نیز زنی همانند آن زن است!»
یکی از خوارج (به راحتی و با کمال آزادی، گستاخانه) گفت:
قاتلهُ الله کافراً ما افقههُ؟!: «خدا این کافر را بکشد چقدر دانا و آگاه است!»
اصحاب (از جسارت او ناراحت شدند) از جای خود پریدند تا او را به قتل برسانند.
ولی امام به آنها فرمود: «رویداً انّما هو سبٌّ بسبٍّ، او عفوٌ عن ذنبٍ: «آرام باشید جواب دشنام، دشنام است و یا بخشیدن و عفو از گناه».[3]

صلابت علی (ع)

در آغاز بعثت گروهی از سران قریش و سردمداران شرک، به حضور پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ آمدند و گفتند: «ای محمد ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ تو ادعای بزرگی کرده ای که هیچ کدام از پدران و خاندانت هرگز چنین ادعائی نکرده اند، (پیامبری)، ما از تو یک معجزه می خواهیم، اگر آن را انجام دهی، خواهیم دانست که تو پیامبر به حقّ هستی و در ادعای خود صادق می باشی و گرنه بر ما روشن می شود که جادوگر و دروغگو هستی!»
پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ پرسید: خواسته شما (که باید از روی اعجاز انجام شود) چیست؟
گفتند: «این درخت را (اشاره به درخت کهن و تنومندی که در چند قدمی آن ها بود) صدا بزنی که از ریشه بر آمده و جلو آید و پیش رویت بایستد».
پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ فرمود: خداوند بر همه چیز توانا است، اگر خداوند این خواسته شما را انجام دهد، آیا ایمان می آورید؟
گفتند: آری.
فرمود: بزودی آن چه را خواستید به شما نشان می دهم، ولی می دانم که شما به سوی سعادت باز نمی گردید، و در میان شما کسی قرار دارد که در درون چاه (بدر بعد از جنگ بدر) انداخته خواهد شد، و نیز کسی هست که جنگ احزاب را به راه می اندازد.
آن گاه صدا زد: «ای درخت!، اگر به خدا و روز جزا ایمان داری و می دانی که من پیامبر خدا هستم با ریشه از زمین بیرون بیا و در نزد من آی و به اذن خداوند، پیش رویم بایست.

شیوه زندگی در لباس و غذا و ...

یکی از دوستان علی ـ علیه السلام ـ بنام «علاء بن زیاد»[1] در بصره سکونت داشت و بیمار گردید.
امیرمؤمنان ـ علیه السلام ـ به عیادت او رفت، وقتی خانه عریض و طویل و وسیع علاء را دید، فرمود: «این خانه با این همه وسعت را در این دنیا برای چه می خواهی؟ با این که در آخرت به آن نیازمندتر هستی؟!».
سپس فرمود: «آری مگر این که بخواهی به این وسیله به آخرت برسی (آن را پل معنویات قرار دهی) مانند آن که: 1. در این خانه از مهمان پذیرایی کنی؛ 2. صله رحم نمایی؛ 3. حقوق واجب خود (مانند زکات) را از این خانه خارج کرده و به اهلش برسانی، «فاذا انت قد بلغت بها الاخره؛ که در این صورت، با داشتن همین خانه هم به آخرت نائل شده ای».
علاء، عرض کرد: «ای امیرمؤمنان! از برادرم (عاصم بن زیاد) پیش تو شکایت می کنم!
امام فرمود: برای چه؟ مگر چه کرده؟
علاء عرض کرد: عبائی ناچیز پوشیده و از دنیا کناره گرفته است.
علی ـ علیه السلام ـ فرمود: «او را نزد من بیاور». وقتی که عاصم به حضور علی ـ علیه السلام ـ آمد، حضرت به او رو کرد و فرمود: «یا عدیّ نفسه! لقد استهام بک الخبیث، اما رحمت اهلک و ولدک...؛ ای دشمنک جان خود، شیطان بر تو راه یافته و تو را صید کرده است، آیا به خانواده ات رحم نمی کنی؟! تو خیال می کنی خداوند که زندگی طیّب و خوب را بر تو حلال کرده، دوست ندارد از آن بهره مند شوی؟! انت اهون علی الله من ذلک؛ تو بی ارزش تر از آنی که خداوند با تو چنین کند».

عاشق علی (ع) و دشمن کینه توز آن حضرت

«اَفلَح» از یاران مخلص امام علی ـ علیه السلام ـ بود او دارای پوستی سیاه بود. او با این که مسلمان خوبی بود اما لحظه ای از زندگی خود گرفتار عمل دزدی و سرقت گردید. و پس از انجام آن عمل فشار وجدان و ترس از خدا، او را سخت ناراحت نمود. بنابراین توبه کرد و با خود گفت به حضور علی ـ علیه السلام ـ می رود تا با جاری نمودن حدّ دزدی، مرا پاک سازد به محضر علی ـ علیه السلام ـ آمد و سه بار اقرار به دزدی کرد، امام ـ علیه السلام ـ چهار انگشت دست راست او را قطع نمود.
او با این که ضربه سختی خورده بود، با قلبی لبریز از ایمان از محضر علی ـ علیه السلام ـ مرخص شد و به سوی خانه خود رهسپار گردید.
در این میان یکی از فرصت طلبان و دشمنان پر کینه علی ـ علیه السلام ـ به نام «ابن کَوّا» که از خوارج نهروان بود[1] با خود گفت اکنون می روم و این شخص را بر ضدّ علی ـ علیه السلام ـ می شورانم. با نیرنگ خاصی نزد او آمد گفت: «آه، آخ، آقا جان! چه کسی دست نازنین تو را قطع کرد؟ به راستی چقدر بی رحمی؟ چقدر قساوت؟!...».
«افلح» که دلی نورانی و ایمانی استوار داشت، بر خلاف فکر خام «ابن کوّا» آن چنان شور و نشاط نسبت به علی ـ علیه السلام ـ پیدا کرد، که در بازار و محل رفت و آمد مردم، با زبان فصیح به مدح علی ـ علیه السلام ـ پرداخت و با سخنان موزون و پر معنی که از قلبی پاک و سرشار از محبت علی ـ علیه السلام ـ بر می خاست، فریاد می زد: «قطع یمینی امام حنفیّ، بدریّ، احدی، مکیّ، مدنیّ، ابطحیّ، هاشمیّ، قرشیّ. قطع یمینی امام التّقی، و ابن عمّ المصطفی، شقیق النّبیّ المجتبی لیث الثّری، غیت الوری، حتف العدی و مصباح الهدی...؛ دست راستم را قطع کرد آن پیشوای یکتا پرست. آن که یکّه سوار نبردگاه بدر و احد بود، آن که مکه و مدینه و سرزمین ابطح، او را به عظمت می شناسند.

عشق سرشار علی (ع) به شهادت

سال سوّم هجرت، کفّار از مکه به سوی مدینه حرکت کردند، به این امید که مسلمانان را از بین ببرند و حکومت اسلامی را بر اندازند.
مسلمانان در کنار کوه احد (حدود یکفرسخی مدینه) جلو آن ها را گرفتند، و جنگ سختی بین سپاه اسلام و لشکر کفر، در گرفت.
در این جنگ شخص پیامبر ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ و علی ـ علیه السلام ـ جزء رزمندگان بودند، مجاهدات علی ـ علیه السلام ـ در این جنگ در آخرین درجه ایثار و فداکاری قرار داشت. دشمن در اواخر جنگ، تمام نیروی خود را برای کشتن شخص پیامبر ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ آماده کرده بود، و علی ـ علیه السلام ـ چون صخره ای استوار و خلل ناپذیر در برابر دشمن قرار داشت، و سپری به بلندای کوه های آسمان خراش، برای پیامبر ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ بود.
در این جنگ، افراد برجسته ای از یاران پیامبر ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ شهد شهادت نوشیدند، علی ـ علیه السلام ـ با این که سراپا فداکاری بود، و بدنش در این جنگ، شصت زخم برداشته بود، ولی با دیدن پیکرهای پاک شهیدانی هم چون حمزه، مصعب، عبد الله بن جحش، حنظله و ... عشق و شور سرشاری، وجودش را فرا گرفته بود. عشق به شهادت و عشق پیوستن به یاران، و لقای دوست.

فاصله بین حق و باطل


امیر مؤمنان علی ـ علیه السلام ـ روزی با مردم سخن می گفت، و در باره رشد اخلاقی آنان صحبت می کرد، تا اینکه فرمود: مراقب باشید آنچه را مردم پشت سر افراد می گویند، نپذیرید ( از شنیدن غیبت، برحذر باشید) سخنان باطل فراوان است، ولی سخنان باطل از بین رفتنی است، و آنچه می ماند کردار انسان است. چرا که خدا شنوا و شاهد است، بدانید که بین حق و باطل، بیش از چهار انگشت، فاصله نیست.
یکی از حاضران پرسید: چگونه بین حق و باطل، بیش از چهار انگشت فاصله نیست؟
امام ـ علیه السلام ـ انگشتان را کنار هم گذارد و بین گوش و چشم خود قرار داد، سپس فرمود:
«الباطل ان تقول سمعت، والحق ان تقول رایت؛ ؛باطل آن است که بگوئی شنیدم، و حق آنست که بگوئی دیدم»[1]
یعنی شنیدنیها را مثل دیدنیها که با چشم دیده ای، باور مکن و تا یقین نکردی، سخن این و آن را، درباره افراد نپذیر.


[1] . نگاه کنید به خطبه 141 نهج البلاغه.
                                                                                                              محمد محمدی اشتهاردی - داستان های نهج البلاغه

علی (ع) کنار جنازه طلحه

علی (ع) کنار جنازه طلحه
طلحه پسر عبیدالله از اهالی مکه، از دودمان قریش بود او مردی شجاع و سخاوتمند بود که نامش را «طلحه الجود» می خواندند، او از پیشقدمان به اسلام است و در جنگ احد و خندق و سایر جنگ های زمان پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ شرکت داشت.
در زمان خلافت عثمان، طلحه، شدیداً با عثمان مخالف بود، و جزء قاتلین اصلی عثمان بود، علی ـ علیه السلام ـ وقتی به طلحه فرمود و اصرار کرد که «عثمان را آزاد کنید» در پاسخ گفت: «تا وقتی که بنی امیه را مجازات نکند، آزادی عثمان ممکن نیست».
عجیب این که همین طلحه پرچمدار سیاه جمل بر ضد سپاه علی ـ علیه السلام ـ در بصره بود و شخصی به نام مروان که تحت پرچم او به سر می برد، او را هدف تیر قرار داد و کشت و گفت: انتقام خون عثمان را از طلحه گرفتم.[1]
طلحه که بزرگ ترین آتش افروز جنگ جمل بود سرانجام به هلاکت رسید.
پس از جنگ جمل، امام علی ـ علیه السلام ـ بین کشته ها می گشت، وقتی چشمش به جسدهای ناپاک افرادی مثل کعب بن سور، عبدالله ربیعه، مسلم بن قرضه، معید بن مقداد و... می افتاد، سخنان کوتاهی می فرمود، تا این که چشمش به جسد ناپاک طلحه افتاد، فرمود: «این شخص، شکننده بیعت من و آغازگر فتنه و آشوب امت بود، و مردم را به کشتن من و خانواده من، دعوت می کرد. سپس امام فرمود: او را بنشانید. یاران او را نشاندند، آن گاه امام رو به او کرد و فرمود: «ای طلحه! آن چه را که پروردگارم به من وعده داده بود به حق به آن رسیدم، و تو نیز به وعده الهی (در مورد مجازات مجرمین) رسیدی سپس فرمود بدنش را رها کنید».[2]

علی (ع) کنار قبر زهرا (س)

امام علی ـ علیه السلام ـ نماز ظهر را در مسجد خواند، و پس از نماز برخاست که به سوی خانه بیاید، ناگهان با بانوانی (مثل فضّه و اسماء و بنت عمیس) ربرو شد که بسیار اندوهگین بودند و گریه می کردند، فرمود: «چه خبر است؟ چرا شما را گریان می بینم؟!»
عرض کردند: «ای امیر مؤمنان! دختر عمویت حضرت زهرا ـ سلام الله علیها ـ را دریاب، گمان نداریم که او را در حال زنده بودن دریابی؟».
امیرمؤمنان با شتاب به خانه آمد. وقتی وارد اطاق شد، ناگهان دید که حضرت زهرا ـ سلام الله علیها ـ روی بستر افتاده و به طرف راست و چپ می پیچد ... امام، سر حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ را به دامن گرفت و صدا زد: «ای زهراء!»، پاسخی از او نشنید، صدا زد ای دختر رسول خدا ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ! پاسخی از او نشنید. صدا زد ای دختر کسی که به گوشه های عبایش، زکات را به تهیدستان می رساند، صائی از او نشنید، صدایی زد: ای دختر کسی که فرشتگان گروه گروه در آسمان با او نماز خواندند، پاسخی از او نشنید، صدا زد: ای فاطمه! با من سخن بگو، من پسر عموی تو علی بن ابیطالب هستم.
در این هنگام حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ چشم هایش را گشود، همین که به چهره علی ـ علیه السلام ـ نگاه کرد گریه او را گرفت، علی ـ علیه السلام ـ نیز گریه کرد.
امام علی ـ علیه السلام ـ فرمود: چرا تو را این چنین می نگرم، چه حادثه ای رخ داده است؟! من پسر عموی تو علی هستم.

قاطعیت، برای اجرای عدالت

پس از عثمان، مردم مسلمان اجتماع کردند و با علی ـ علیه السلام ـ به عنوان خلیفه و رهبر مسلمین، بیعت نمودند، و آن حضرت به خاطر برپائی حق و عدل و نابودی باطل و ظلم، زمام امور رهبری را بدست گرفت.
چندان نگذشته بود که گروهی دنیاپرست که رد بیعت خود با علی ـ علیه السلام ـ نیز هدفشان دنیا و امور مادی بود، وقتی دیدند، با برپائی حکومت علی ـ علیه السلام ـ به هدف نامشروع خود نمی رسند، بیعت خود را شکستند، و در هر فرصتی نغمه مخالفت با علی ـ علیه السلام ـ سر دادند، مانند: طلحه، زبیر، عبدالله بن عمر، سعد بن ابی وقاص، محمد بن مسلمه و... .
پر واضح است که علی ـ علیه السلام ـ بیعت آنها را بر این اساس که حامی دین و عدالت باشند پذیرفته بود، ولی آنها هدف مادی داشتند، و هدفشان با هدف علی ـ علیه السلام ـ متفاوت بود، بنابر این پیوند آنها با علی ـ علیه السلام ـ در کانال دیگری بود، و طبیعی است که چنین پیوندی، ناپایدار است، از این رو خواه ناخواه بزودی آنها از علی ـ علیه السلام ـ جدا می شدند و با مرام او مخالفت می کردند.
امام علی ـ علیه السلام ـ آنها را مورد سرزنش و خطاب قرار داد و فرمود: «لم تکن بیعتکم ایای فلته، ولیس امری و امرکم واحدا انی اریدکم لله و انتم تریدوننی لانفسکم» «بیعت شما با من، بدون مطالعه و ناگهانی نبود، و اکنون هدف من و شما یکسان نیست، من شما را برای خدا و در خط خدا، می خواهم، ولی شما مرا برای اهداف(شوم) خود می خواهید».

فرمان خنثی سازی نقشه دشمن

قثم بن عباس، پسر عموی امیر مؤمنان علی ـ علیه السلام ـ بود و از اصحاب نزدیک رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ به شمار می آمد و شبیه آن حضرت بود، وقتی علی ـ علیه السلام ـ زمام امور را به دست گرفت، او را فرماندار مکّه نمود. او تا هنگام شهادت علی ـ علیه السلام ـ فرماندار مکه بود.[1]
معاویه دشمن شماره یک علی ـ علیه السلام ـ توطئه مخفیانه ای را طرح کرد و آن این بود که در موسم حج، گروهی از شام به مکه بروند و در مکه با شایعه پراکنی و دروغسازی، مردم را بر ضد علی ـ علیه السلام ـ بشورانند و بین مردم رواج دهند که علی ـ علیه السلام ـ یا قاتل عثمان است و یا از او حمایت نکرده است و هر کدام از این دو باشد، شایستگی برای خلافت ندارد، و از سوی دیگر نیکی های مصنوعی معاویه را شایع کنند.[2]
مأمورین مخفی اطلاعاتی علی ـ علیه السلام ـ که در شام بودند، جریان را به علی ـ علیه السلام ـ گزارش دادند، امام علی ـ علیه السلام ـ بی درنگ نامه ای برای «قثم» نوشت و جریان را به او گزارش داد. در آن نامه آمده:
«اما بعد: مأمور اطلاعاتی من، از شام گزارش داده که گروهی از مردم شام به سوی مکه فرستاده شده اند، گروهی کوردل و گنگ و ناشنوا، تا در موسم حج، ذهن مردم را تیره کنند و باطل را با حق مشوب نمایند. آنها دین به دنیا فروشانی هستند که اطاعت مخلوق را در برابر فرمان خدا، برگزیده اند و از پستان دنیا شیر می دوشند و از مجازات آخرت غافلند... .

گوشه ای از زهد پیامبر اسلام (ص)

پیامبر اسلام ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ بیش از حد نیاز، از دنیا بهره نگرفت، پهلویش از همه لاغرتر، و شکمش از همه گرسنه تر بود ... روی زمین (بدون فرش) می نشست و غذا می خورد، و متواضعانه هم چون بردگان می نشست، و با دست خود، کفش و لباسش را وصله می کرد، و بر مرکب برهنه سوار می شد، حتی کسی را پشت سر خود، سوار می کرد. روزی پرده ای را در خانه (حجره یکی از همسرانش) آویخته دید، که تصویرهائی در آن پرده بود به او فرمود:
«غیبیه عنّی، فانّی اذا نظرت الیه ذکرت الدّنیا و زخارفها؛ آن را از من دور ساز، که هرگاه چشمم به آن می افتد، به یاد دنیا و زرق و برقش می افتم».
آری او با تمام قلب خویش از زرق و برق دنیا، چشم پوشید، و یاد دنیا را در وجود خود میراند، او علاقه بسیار داشت که زیورهای دنیا در برابر دیدگانش قرار نگیرند. دنیا را کاروان سرا قرار داده بود. از این رو دلبستگی به آن را از قلبش دور ساخت... .
از شما می پرسم: آیا خداوند، محمد ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ که چنین روشی برای خود انتخاب کرده بود، را گرامی داشت، یا به او اهانت نمود، اگر کسی بگوید: خدا او را تحقیر کرده که به خدا سوگند، دروغ بزرگی به خدا نسبت داده است، و اگر بگوید: او را گرامی داشته، پس باید بداند که خداوند غیر او را (که روش او را انتخاب نکرده و دلبستگی به زرق و برق دنیا پیدا کرده)، تحقیر کرده است.
بنابر این، پیامبر ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ را الگو قرار دهید و در خط او حرکت کنید و گرنه راه شما، راه هلاکت و سقوط خواهد بود.[1]


[1] . نگاه کنید به قسمت آخر خطبه 160 نهج البلاغه.
                                                                                                                         محمد محمدی اشتهاردی - داستان های نهج البلاغه

ماجرای حَکَمَین

یکی از حوادث مهم زمان خلافت امیرمؤمنان علی ـ علیه السلام ـ ماجرای «حَکَمَین» است که ناگزیریم آن را در اینجا به طور خلاصه بیان کنیم:
امیرمؤمنان علی ـ علیه السلام ـ در روز پنجم شوال سال 36 هجری که هنوز در سال اول حکومت خود بود، برای سرکوبی لشکر متجاوز معاویه، همراه سپاه خود، عازم سرزمین «صفین» (بین شام و عراق) گردید، و در آن سرزمین بین سپاه علی ـ علیه السلام ـ و سپاه معاویه جنگ درگرفت و این جنگ هجده ماه طول کشید.
در اواخر جنگ، زمینه های پیروزی علی ـ علیه السلام ـ استوار شده بود، و نشانه های شکست سپاه معاویه، دیده می شد.
در این بحران سرنوشت ساز، از طرف عمروعاص (مشاور مخصوص معاویه) نیرنگی به کار برده شد. خلاصه جریان این بود که قرار شد سپاه معاویه، قرآن ها را سر نیزه کنند و فریاد بزنند «ای سپاه علی ـ علیه السلام ـ بیائید بین ما و شما، قرآن حاکم باشد. هر چه قرآن حکم کرد، آن را پیروی کنیم و جنگ و خونریزی را ترک نمائیم».
این دسیسه فریبنده و خوش نما، بسیاری از ساده لوحان سپاه علی ـ علیه السلام ـ را فریب داد، و هر چه آن حضرت فرمود که به جنگ ادامه بدهید چون این نیرنگ و فریب معاویه و عمروعاص می باشد، ولی عده بسیاری از سپاه علی ـ علیه السلام ـ به سخن او اعتنا نکردند، و اختلاف شدیدی در میان سپاه علی ـ علیه السلام ـ به وجود آمد.